نفس کلی برای راتب رزق بی اساس «خلقته بیدی»
چنگ در دامن قضا زده بود کرمت گفت:«الضمان علی»
هرگز نزاید از تو گرانمایه ترگهر زان آب و گل که مایه ی ترکیب آدم است
همه به دعوی عصمت بر آمده چون ملک ولیک بوده چو ابلیس در ازل ملعون
ظهیرالدین فاریابی اراده ی خداوندرادرهستی تما می موجودات سا طع می داندوگوید :
شبی به خیمه ابداعیان کن فیکون حدیث زلف تو می رفت و الحدیث شجون
خیام نیشابوری خداوندرا صیاد ازل می داند و انسان راهمچون مرغی می داندكه راز خلقت و آفرینش موجودات به وجود آدمی را به قضا و سرنوشت مقرون می داند وگوید :
صیّاد ازل چو دانه در دام نهاد مرغی بگرفت و آدمش نام نهاد
هر نیک و بدی که می رود در عالم خود می کند و بهانه بر عالم نهاد
موجود حقیقی به جز انسان نبود کس منکر او به غیر شیطان نبود
اسرار الهی همه در ذات تو است دریاب که این نکته بس آسان نبود
روحی که منزّه است ز آلایش خاک کس یک قدم از نهاد بیرون ننهاد
چون بنگری از مبتدی و از استاد عجز است به دست هرکه از مادر زاد
ای مرغ عجب ستارگان چنیه ی تست در روز الست عهد دیرینه ی تست
گر جام جهان نمای جویی تو در صندوقی نهاده در سینه ی تست
ای روح در این عالم غربت چونی بی آن همه جایگاه و رتبت چونی
سلطان جهان قدس بودی و امروز از محنت نفس شوم صحبت چونی
محبوب جمال خود به آدم بخشید سّر حرمش به یار محرم بخشید
هر نقد که در خزانه ی عالم بود سلطان به کرم به جز و آدم بخشید
در روز ازل هر آنچه بایست بداد غم خوردن و کوشیدن ما بیهوده ست
کو محرم راز تو بگویم یک دم کز روز نخست خود چه بودست آدم
محنت زده ی سرشته ای از گل غم یک چند جهان بگشت و برداشت قدم
بر لوح قضا نگر که از روز ازل استاد هر آنچه بودنی بود نوشت
ای کوزه گر آهسته اگر هشیاری تا چند کنی بر گل آدم خواری
تا ظّن نبری که من به خود موجودم یا این ره خونخواره به خود پیمودم
چون بود حقیقت من از او موجود من خود که بدم کجا بدم کی بودم
ایزد چو گل وجود ما می آراست دانست ز فعل ما چه بر خواهد خاست
بی حکمتش نیست هر گناهی که مراست پس سوختن قیامت از بهر چه خواست
یا رب تو گلم سرشته ای من چه کنم پشم و قصبم تو رشته ای من چه کنم
هر نیک و بدی که آید از من بوجود خود بر سر من نوشته ای من چه کنم
روزی که شراب عاشقی می دادند در خون جگر زدند پیمانه ی من
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من وین حرف معمانه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو چون پرده بر افتد نه تومانی و نه من
مسعودسعدسلمان می گوید :
ای بار خدایی که ترا یار نباشد در حرمت و در مکرمت از تخمه ی آدم
نه نفس نفیس را چه رنجانی ای نفس تو فخر آدم و حوا
تا آدم و حوا که شدند اصل تناسل هستی ملک و شاه به اجداد و به آبا
وین آدم و حوا سبب اصل تو بودند ای اصل تو فخر و شرف آدم و حوّا
هست بنده نبیره ی آدم در همه چیز اثر کند انساب
گفته ی بدسگال چون ابلیس دور کردم از آن چو خلد جناب
ملک به اصل و به آدم رساند نسبت ملک کراست از ملكان در جهان چنین انساب
خداوندازكسی زاده نشده وكسی هم ازاوزاده نشده است وناصرخسروقبادیانی گوید :
آن را که نزادند مرور را و نزاید زی مرد خردمند شما راست گوایید
زیراكه نزاده ست شماراكس وهموار برخاك همی زاده ی زاینده ی بزایید
انوری می گوید :
عالم و آدم نبودستند کاندر بدو کار زید از اهل درج شد عمرو از اهل درک
به صفای صفّی حق آدم که سرانبیا و بوالبشرست
اگر نه واسطه ی عقد جنبش و آرام به عدل قاعده ی ملک آدم و حوّا
هر چه ز آب و آتش و خاک و هوای عالمست راستی باید طفیل آب و خاک آدمست
پدر اول آدم آنکه وجود نه ز مادر نه از پدر دارد
عنایتی بدو صلصال، اصل آدم و تو از آن عنایت محضی و آدم از صلصال
چو تو در دور آدم کس ندیدست کریم ابن کریمی تا به آدم
غرض ذات تو بود ارنه نگشتی بنی آدم بکّر منا مکرّم
ای کلک تو پشت ملک عالم وی روز تو عید دور آدم
وقتی که هنوز آسمان طفل آدم به طفیل تو مکرّم
آن روز کافرینش آدم تمام شد شد در ضمان روزی نسلش به نان تو
ذرهّ ای از حلم او گر در گل آدم بدی در میان خلق نا موجود بودی داوری
جمال الدین اصفهانی[1]درمورد این كه شیطان خود را از سرغرور و تكبر برتر از آدم می داند گوید:
غرور داده مرا ابلیس را گه «اناخیر» خلاص کرده سیاووش را گه بهتان
اول وآخرهمه چیزخداوندووجودانسان ازخاك ضعیف وسجده برآدم وعطسه ی آدم رادرمخزن الاسرارنظامی چنین منعكس گردیده ومی گوید :
اوّل و آخر به وجود و حیات هست کن و نیست کن کائنات
با جبر وتش که دو عالم کم است اوّل ما و آخر ما یک دم است
کیست در این دیرگه دیر پای کاو«لمن الملک» زند جز خدای
بود و نبود آنچه بلند است و پست باشد و این نیز نباشد که هست
ای همه هستی ز تو پیدا شده خاک ضعیف از تو توانا شده
زیر نشین علمت کائنات ما به تو قادم چو تو قائم به ذات
هستی تو صورت و پیوندنی تو به کس و کس به تو مانند نی
آنچه تغیّر نپذیرد تویی و آن که نمرده ست و نمیرد تویی
ما همه فانّی و بقابس تو را ملک تعالی و تقدّس تو را
جز تو فلک را خم دوران که داد دیگ جسد را نمک جان که داد
ای به ازل بوده و نابوده ما وی به ابد زنده و فرسوده ما
این ده ویران چو اشارت رسید از تو و آدم به عمارت رسید
آدم نو ز خمه در آمد ز پیش تا برد آن گوی به چوگان خویش
«علّم آدم» صفت پاک اوست «خمّر طینه» شرف خاک اوست
طفل چهل روزه ی کژ مژ زبان پیر چهل ساله بر او درس خوان
ز آن به دعاها به وجود آمده جمله ی عالم به سجود آمده
خطبه ی دولت به فصیحتی رسد عطسه ی آدم به مسیحی رسد
معرفتی در گل آدم نماند اهل دلی در همه عالم نماند
نظامی درخسرو و شیرین چنین می گوید :
خدایا چون گل مار را سرشتی وثیقت نامه ای بر ما نوشتی
تویی کاوّل ز خاکم آفریدی به فضلتم ز آفرینش بر گزیدی
ادیم رخ به خون دیده می شست سهیل خویش را در دیده می جست
ز عشقت سوزم و می سازم از دور که پروانه ندارد طاقت نور
این مطلب را هم بخوانید :
کفی گل بر همه روی ز می نیست که بر وی خون چندین آدمی نیست
خدایی کافرینش کرده ی اوست زتن تا جان پدید آورده ا ی اوست
جهان را اولیّن بطن ز می بود زمین را اخرین بطن آدمی بود
خدایی کادمی را سروری داد مرا بر آدمی پیغمبری داد
نظامی درلیلی ومجنون گوید :
ای هر چه رمیده و آرمیده در کن فیکون تو آفریده
من گر گهرم و گر سفالم پیرایه ی توست روی مالم
بر صورت من ز روی هستی آرایش آفرین تو بستی
واکنون که نشانه گاه جودم تا باز عدم شود وجودم
این شخص نه آدمی فرشته است کایزد ز کرامتش سرشته است
نظامی درهفت پیكر گوید :
آفریننده ی خز این جود مبدع و آفریدگار وجود
تو نزادیّ و دیگران زادند تو خداییّ و دیگران بادند
جز به حکم تو نیک و بد نکنند هیچ کاری به حکم خود نکنند
ز اولّین گل که آدمی بفشرد صافی او بود و دیگران همه درد
گر کسی پر سدت که دانش پاک ز آدمی خیزد آدمی از خاک
دیده کاو در حجاب نور افتد ز آسمان و فرشته دور افتد