ارتباط SDT با سایر نظریه ها
هیلگارد[۱] (۱۹۸۷؛ به نقل دسی و رایان، ۲۰۰۰)، در مقالهای در مورد تاریخچه انگیزش، علیرغم انتشار آن در ۱۹۸۷، کم و بیش همهی پژوهشهای انجام شده بر روی انگیزش درونی، هدفها و خود تنظیمی را که در دهه ۱۹۷۰ و اوایل دهه ۱۹۸۰ انجام گرفته بودند نادیده انگاشته، و این گونه نتیجه گرفت که انگیزش اساسأ به عنوان یک موضوع جداگانه در روانشناسی مرده است. اما اندکی بیش از یک دهه از بیان هیلگارد مشخص شد که مرگ قریبالوقوع انگیزش به عنوان یک زمینه از روانشناسی در حقیقت مرگ نبوده است. بلکه صرفأ یک میان پردهی مختصر بود که در آن حوزهی انگیزش از نو تولد یافت. تجدید حیات در پژوهشهای انگیزش و نظریههای مرتبط با انگیزش بسیار آشکار هستند، و این حوزهی جدید نیرومند بسیار هم سو با مباحثات وایت (۱۹۵۹) و دوچارمز (۱۹۶۸)، مبنی بر این که نوع جدیدی از تفکر انگیزشی لازم میباشد، است. تفکری که، همان طور که دیده شد، ماهیت کاملأ متفاوتی از حوزهی انگیزش دهه های ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ دارد، که هیلگارد به هنگام بیان خود به آنها توجه داشته است (دسی و رایان، ۲۰۰۰).
از این رو در ادامه نگاه مختصری به برخی از نظریههای جدیدتر خواهد شد و تلاش میشود که برخی اشتراکها و تمایزهای بین آنها و SDT بیان گردد.
نظریهی یادگیری اجتماعی
در دهه ۱۹۵۰، همان طور که نظریههای کنترل رفتار از تاریخچهی تقویتهای قبلی (اسکینر،۱۹۵۳) به انتظارات دربارهی تقویتهای آینده (راتر، ۱۹۵۴، ۱۹۶۶) تغییر توجه میدادند، رویکرد یادگیری اجتماعی شروع به پدید آمدن نمود. نظریههای یادگیری اجتماعی[۲]، که نظریهی خود کارآمدی[۳] بندورا (۱۹۹۶) در حال حاضر معروفترین آنهاست، نمونههایی از آنچه مدل علوم اجتماعی استاندارد نامیده میشوند (توبی و کوزمایدس، ۱۹۹۲)، هستند، زیرا خزانهی رفتاری آدمی و خود پندارهها را عمدتأ به صورت محصول جهان اجتماعی نگاه میکنند (دسی و رایان، ۲۰۰۰).
نظریهی خود کارآمدی اختصاصأ بر اندازهای که افراد احساس میکنند برای پرداختن به رفتارهایی که به پیامدهای مورد نظر میانجامد، توانایی دارند، متمرکز است (بندورا، ۱۹۹۷؛ به نقل لیننبرینک[۴] و پینتریچ، ۲۰۰۰). خود کارآمدی، عبارت از این باور فرد است که میتواند بر یک موقعیت مسلط شود و بازدههای مثبت تولید کند (سانتراک[۵]، ۲۰۰۱). بندورا (۱۹۸۷؛ به نقل دسی و رایان، ۲۰۰۰) استدلال میکند با فرض وجود توانایی افراد برای تغییر محیط، حضور مشوقها، و ایجاد خود وا دارندههای شناختی[۶]، افراد میتوانند خود را برانگیزند و دارای عاملیت[۷] باشند. همین طور، بندورا فرض میکند که احساس کفایت برای به دست آوردن بازدههای مورد نظر، مکانیزم اصلی عاملیت انسانی[۸] است.
نظریهی خود کارآمدی از نظریههای مشوق[۹] پدید آمد ـ یعنی، نظریههایی که بر تلاش افراد برای به دست آوردن تقویتهای مورد نظر متمرکز هستند. با این حال، نظریهی خود کارآمدی بارها و بارها به عنوان یک نظریهی ارگانیسم فعال[۱۰] و نظریهی عاملیت انسانی توصیف شده است که این تضاد نسبت به بنیانهای فرانظریهای آن سردرگمی ایجاد میکند. نظریهی خود کارآمدی تنها یک طبقه از رفتارهای برانگیخته را شامل میشود، و تعیین کنندههای این رفتارها پیامدهای مورد نظر و احساس توانایی برای به دست آوردن آنها هستند. تمامی فعالیتهای برانگیخته از آنجایی که شامل عمل کردن افراد به هنگام احساس توانایی در به دست آوردن پیامدهای مورد نظر هستند، دارای عاملیت در نظر گرفته میشوند. با این که نظریهی خود کارآمدی میان رفتارهای خود پیرو و کنترل شده تمایزی قائل نمیشود، اما، حداقل به طور ضمنی، مدعی است که افراد درگیر با وابستگیهای پاداش یا دیگر رویدادهای کنترل کننده مادامی که احساس میکنند میتوانند فعالیتهایی را که برای انجام آنها احساس اجبار یا مجذوبیت میکنند انجام دهند، دارای عاملیت هستند. در این جا تناقضهایی در فرانظریهی خود کارآمدی به چشم میآید، زیرا این نظریه بدون تایید فعالیت درونی و تمایل ذاتی به رشد، آمادگی رویاروی با مفهوم پردازیهای پیچیدهتر و معنادار از عاملیت را ندارد (دسی و رایان، ۲۰۰۰).
با توجه به خود پیروی، بندورا (۱۹۹۶؛ به نقل دسی و رایان، ۲۰۰۰) بیان میدارد که خود پیروی تنها زمانی دیده میشود که “انسانها به عنوان عاملهای کاملأ مستقل اعمال خود عمل کنند". آشکار است که این ویژگی ارتباطی با مفهوم خود پیروی مورد نظر SDT ندارد. نظریهی خود کارآمدی با عنوان کردن این ویژگی از رویارویی با موضوع مهم خود پیروی آدمی اجتناب کرده است. در مقابل، سایر نظریههای کنترل ادراک شده[۱۱] (مانند لیتل، هالی[۱۲]، هنریچ و مارسلند[۱۳]، ۲۰۰۰؛ به نقل دسی و رایان، ۲۰۰۰) مفهوم خود پیروی را مورد بررسی قرار داده و تایید کردهاند که نمیتوان آن را به کنترل ادراک شده کاهش داد.
در رابطه با سه نیاز SDT، نظریهی خود کارآمدی تقریبأ به طور انحصاری با نیاز به کفایت ارتباط دارد، اما به صراحت از اصل موضوع وایت (۱۹۵۹) از انگیزش ذاتی کارآمدی[۱۴] دوری میجوید. در نظریهی خود کارآمدی گفته میشود که کفایت ادراک شده یا خود کارآمدی اختصاصأ به حیطههای اکتسابی مربوط است، و خود کارآمدی تنها در حیطههایی معینی که به پیامدهای مورد نظر انجامیده است، معتبر است. اگرچه نظریه پردازان خود کارآمدی بر روی این موضوع، مبهم ظاهر شدهاند، اما هر ارزشی که خود کارآمدی ممکن است داشته باشد ظاهرأ از طریق فرایندهایی کسب شده است که اساسأ قابل قیاس با تقویت ثانویه هستند. از این رو، دیدگاه نظریهی خود کارآمدی در راس مخالفت با اندیشهی SDT از نیاز به کفایت قرار میگیرد، که میگوید تجربهی کفایت، جدا از هر رویداد مطلوب حاصل از پیامدهایی که ممکن است کفایت به بار بیاورد، به خودی خود منبعی از رضایتمندی و تاثیر گذار در بهزیستی است (دسی و رایان، ۲۰۰۰).
از نظر SDT (دسی و رایان، ۲۰۰۲)، معنای ضمنی مهمِ در نظر گرفتن کارآمدی به عنوان یک وسیله برای دستیابی به هدف، و در نتیجه نداشتن هیچ گونه توجهی به نیاز به کفایت یا دیگر نیازهای روانشناختی، این است که نظریهی خود کارآمدی مبنای ارائه شده توسط مفهوم نیازها را برای تفاوت گذاشتن میان فرایندها و محتواهای هدفهای تعقیبی از دست میدهد. از این رو، همان طور که پیش از این اشاره شد، در نظریهی یادگیری اجتماعی هیچ تمایزی میان رفتار کارآمدی که خود پیرو یا کنترل شده باشد وجود ندارد. به همین نحو، هیچ مبنایی برای این پیشبینی وجود ندارد که اگر محتواهای متفاوت هدف، به طور برابر ارزشگذاری شده باشند و با کارآمدی دنبال شوند، پیامدهای بهزیستی متفاوت خواهند بود یا خیر.
نظریهی روانی
نظریهی روانی[۱۵] (چیکسنتمیهی، ۱۹۷۵؛ به نقل سانتراک، ۲۰۰۱)، همانند SDT، با تمرکز بر انگیزش درونی آغاز گشت. مفهوم روانی مربوط است به تجربهی جذب مطلق در یک فعالیت و لذت بردن ناخودآگاه از آن. زمانی که فرد روانی را تجربه میکند، گفته میشود که فعالیت او خود جوش[۱۶] است، به این معنی که هدف از فعالیت، خود فعالیت است. اغلب از روانی به عنوان الگوی قالبی فعالیت برانگیختهی درونی صحبت میشود. به عقیدهی چیکسنتمیهی، روانی زمانی تجربه میشود که مهارتهای مورد نیاز برای انجام فعالیت در تعادل با توانایی فرد باشند، به بیان دیگر وقتی افراد در چالشهایی درگیر میشوند که آنها را نه خیلی دشوار و نه خیلی ساده مییابند. سطوح ادراک شدهی چالش و مهارت میتواند به پیامدهای متفاوتی منجر شود (نگاه کنید به شکل ۲-۲) (بروفی[۱۷]، ۱۹۹۸؛ به نقل سانتراک، ۲۰۰۱).
زمانی که چالش در مقایسه با مهارتهای شخص بسیار زیاد است و او فکر میکند مهارتهای کافی برای تسلط بر آن را ندارد اضطراب را تجربه میکند. وقتی مهارتهای فرد بالاست اما چالشانگیزی فعالیت پایین است، نتیجه احساس بیحوصلگی است. زمانی که هم سطح چالشانگیزی و هم سطح مهارت پایین است، فرد احساس بیتفاوتی پیدا میکند، و هنگامی که سطح چالش بالا است و ادراک فرد از درجهی مهارت خود نیز در سطح بالایی قرار دارد، روانی اتفاق میافتد (سانتراک، ۲۰۰۱) (شکل ۲-۲).
سطح ادراک فرد از مهارت خود | |||
پایین | بالا | ||
سطح ادراک فرد از چالش | پایین | بیتفاوتی | بیحوصلگی |
بالا | اضطراب | روانی |
شکل ۲-۲. پیامدهای سطوح ادراک از چالش و مهارت (از سانتراک، ۲۰۰۱)
از این رو، مانند دسی (۱۹۷۵)، چیکسنتمیهی نیز پیشنهاد میکند که رفتار برانگیختهی درونی نیازمند چالش بهینه[۱۸] است (دسی و رایان، ۲۰۰۰).
چالش بهینه چالشی است که سطح مهارت شخص با سطح دشواری تکلیف کاملأ مطابقت دارد
(ریو، ۲۰۰۲).
اصل موضوع چالش بهینه کاملأ با دیدگاه SDT مبنی بر در نظر گرفتن نیاز به کفایت به عنوان مبنایی برای انگیزش درونی همخوان است، زیرا موفقیت در تکالیف دارای چالش بهینه است که به فرد اجازه میدهد حس قاطعی از کفایت را تجربه کند (دسی و رایان، ۱۹۸۰).
حوزهی مشابه دیگر میان دو نظریه، اهمیتی است که هر دوی آنها برای پدیدارشناسی[۱۹] قائل هستند. همان طور که چیکسنتمیهی (۱۹۹۰؛ به نقل دسی و رایان، ۲۰۰۰) اشاره کرده است، اگرچه بسیاری از نظریهها بر علتهای دور انگیزش تمرکز داشتهاند، او با تاکید بر رضایت یا لذت ذاتی همراه با عمل کارآمد، بر علتهای نزدیک انگیزش متمرکز میباشد. البته این دیدگاه که کفایت داشتن در فعالیتهای چالشانگیز لذت به بار میآورد کاملأ متفاوت از آن نظریههایی است که در آنها با کفایت بودن در فعالیتهای چالشانگیز تنها به این خاطر ارزشمند تلقی میشود که وسیلهای برای دستیابی به مشوقها یا دیگر پیامدهای مورد نظر است. بر این اساس، اندیشهی چیکسنتمیهی از کافی بودن دلیل تجربهی پدیدارشناختی برای عمل، کاملأ با SDT و به طور ویژه با تمرکز آن بر اهمیت کارکردی[۲۰] رویدادها به عنوان تعیین کنندهی انگیزش (دسی و رایان، b۱۹۸۵) مطابقت دارد.
علیرغم این نکته و دیگر نقاط همگرایی موجود میان دو نظریه، چندین نقطهی ناهمگرایی نیز وجود دارد. شاید مهمترین آنها این باشد که نظریهی روانی مفهوم رسمیای از خود پیروی ندارد، بلکه تنها بر انگیزش درونی در چالش بهینه مبتنی است (که، به عنوان یک مفهوم، عمدتأ به کفایت مربوط است تا خود پیروی). در حالی که SDT، همواره تاکید داشته است که حتی در چالشهای بهینه اگر افراد احساس خود پیروی نکنند، انگیزش درونی یا روانی وجود نخواهد داشت ـ به عبارت دیگر، مگر این که رفتارها دارای
I-PLOC باشند. اگر چه چیکسنتمیهی بارها به اندیشهی خود پیروی اشاره کرده است، اما آن را به عنوان یک عنصر رسمی در نظریهی خود مطرح نساخته است (دسی و رایان، ۲۰۰۰).
تفاوت دیگر در ارتباط با خود مفهوم نیازها است. نظریهی روانی، اندیشهی نیاز به کفایت (یا به طور آشکار، نیاز به خود پیروی)، را تایید نمیکند در عوض به مفهوم نیازها به صورت یک توضیح دور نگاه میکند که مورد احتیاج نیست. با این حال در SDT، مفهوم نیازها مبنای اصلی یکدست کردن تبیینها و تفسیرها است و استدلال میشود که مفهوم نیازها به طور موثری به ما در مشخص ساختن بافتهایی که دارای چالشهای بهینه هستند ولی به روانی و سرزندگی منجر نمیشوند، کمک میکند. نظریهی روانی، اگرچه توضیحی از انگیزش درونی ارائه میکند، ولی در متون مربوط به اثرات بالقوه کاهندهی پاداشها یا محیطهای کنترل کننده بر انگیزش درونی به کار گرفته نشده است، و یک تمرکز منحصر بر چالش بهینه نمیتواند ابعاد مکان ادراک شدهی علّیت را دنبال کند (دسی و رایان، ۲۰۰۰).
نکتهی دیگر مورد تفاوت در طبقهی پدیدهها و فرایندهایی قرار میگیرد که SDT آنها را تحت پوشش قرار میدهد اما در نظریهی روانی به خوبی پیگیری نشدهاند. برای مثال، نظریهی روانی با شکلهای کم و بیش ارادی انگیزش بیرونی مواجه نشده است. این امر به ویژه زمانی به چشم میآید که نظریهی روانی به مسئلهی تغییر و تنوع فرهنگی بسط داده میشود، که در SDT مسئلهایست که در نظر گرفتن وابستگی و مفهوم درونیسازی را، علاوه بر مفهوم چالش و روانی، ایجاب میکند (اینگیلری[۲۱]، ۱۹۹۹).
به طور خلاصه، اگرچه همگراییهای نظری قابل ملاحظهای بین این دو نظریه وجود دارند، اماSDT معتقد است که در نظر گرفتن نیاز به خود پیروی، کفایت و وابستگی توضیح کاملتری از پدیدههایی مانند درونیسازی و اراده و مبنایی برای دنبال کردن آنها به دست میدهد، در حالی که در نظریه روانی تنها یک نگاه جنبی به آنها میشود (دسی و رایان، ۲۰۰۰).
[۱] .Hilgard.
[۲] .Social – learning theories.
[۳] .Self – efficacy theory.
[۴] .Linnenbrink.
[۵] .Santrock.
[۶] .Cognitive self – inducements.
[۷] .Agentic.
[۸] .Human agency.
[۹] .Incentive theories.
[۱۰] Active – organism theory.
[۱۱] .Perceived control theories.
[۱۲] .Hawley.
[۱۳] .Marsland.
[۱۴] .Innate effectance motivation.
[۱۵] .Flow theory.
[۱۶] .Autotelic.
[۱۷] .Brophy.
[۱۸] .Ptimal Challenge.
[۱۹] .Phenomenology.
[۲۰] .Functional significance.